loading...
niyayesh
mahbobe بازدید : 4 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

چقدر زیباست لحظه های ناب دل دل کردنم

با تو......

می دانم در خلوت سکوتمان

سکوتی که برایت پر است از فریاد

نا گفته های من

تنها من هستم

و

تنها تو..........

چقدر خوب است که حرفهای دلم

را فقط تو میدانی

تویی که چون من تنهایی

یا شاید نه......

من چون تو تنهایم

برای همین است که باورم داری

چند ساعتی قبل از آنکه برایت بنویسم باران

باريد

و من دعا کردم و باریدم

به رسم خودت

این روزها تشنه ام

و میدانم

نزدیک است لحظه ناب اذان رسیدن

من منتظر میمانم..........

اجازه نخواهم داد...

کسی پا در دنیای من و خدایم بگذارد...!

نذری بود بین من و خودش

ادا نشد!

گرچه نخواست دلم

برای یکبار رنگ شادی را ببیند

گر چه رسم بندگی را نیاموختم

\"اما اگر کفر نیست\" اوهم بنده نوازی نکرد...!

گرچه دنیایم کوچک است

گرچه زیبا نیست

گر چه دلگیر است

اما.......

هر چه هست من تسخیرش کرده ام!

می دانم نیمه پر لیوان زندگی ام خالی شد

می دانم هستم نیست شد

می دانم بودم نابود شد

و خوب می دانم نباید عذر خواست...!

چرا که نیمه پر لیوان را من خالی نکردم

\"قضا بلا بود\".......

افتاد و شکست!

من هم شکستم اما اشک نریختم

چرا که مدت هاست سردم !

سـرد سـرد.........

تمام وجودم قندیل بسته!

هرگز نخواهم گذاشت...

کسی پا میان دنیای سردم بگذارد!

می خواهی بیایی من حرفی ندارم

بیا.......

اما تضمین نمی کنم قندیل نبندی.....

mahbobe بازدید : 4 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خدایا,رازو نیاز با خدا

در آواي سنگين سکوت امشب ،
در دست افشاني رويا در ظرافت يک متن ،
در راز ناشناخته‌ي زيستن ؛
تو را عاشقانه مي‌خواهم ...

در پوچي يک توهم در اوج وصال ،
در سوداي محکومانه‌ي عشقي ،
در روياي مشکوکانه‌ي وصلي ؛
تو را مجنون‌وار مي‌کاوم ....

در پژواک انديشه‌هايم ،
در سايه‌ي آرزوهايم ،
و در اوج فاصله‌اي ميان کام و دل ؛
تو را مي‌خواهم ...

در سادگي يک غزل ،
در شور يک عشق ،
در وجد عارفانه‌ي يک نيايش ،
در تبلور يک رويا ؛
تو را مي‌خواهم ...

مرا در بي‌کسي امشب ،
در غربت لحظه لحظه ی تنهاييم ،
درياب ...

مرا در درياي بي‌کران زندگي ،
و در ويرانه‌هاي وجودي خسته ،
درياب ...

در بي‌صدا گريستن‌هايم ،
در عجزم از اين غربت ،
مرا درک کن ...

بار خدايا !

با وجود مهربان و گرمت ،
تار و پود فرسوده‌ي وجودم را از بين ببر ؛

با وجود نوراني خويش ،
پرده پرده‌ي تاريکي‌ام را نابود کن ؛

از تو مي‌خواهم بر‌فراز درياي وجودت ،
افکار شناور مرا به اهتزاز در‌آوري ؛

از تو مي‌خواهم در حجم تاريکي و هجوم غربت امشب ،
در سردي وجودم ،
مرا حامي باشي ...

mahbobe بازدید : 7 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

شعر خدا,شعر درباره خدا,راز و نیاز با خدا

ای دوست قبولم كن و جانم بستان

 

ای دوست قبولم كن و جانم بستان
مستم كن و وز هر دو جهانم بستان


با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان

ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو


تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو

خود ممكن آن نیست كه بردارم دل
آن به كه به سودای تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه كنم بهر چه می‌دارم دل

در عشق تو هر حیله كه كردم هیچ است
هر خون جگر كه بی تو خوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان كه كند مرا كه دردم هیچ است

من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه كنم حدیث ما بود دراز

دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
 

بر هیچ دلی مباد بر هیچ تنی
آن كز قلم چراغ تو بر جان من است

ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم كه مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی

افغان كردم بر آن فغانم می سوخت
خامش كردم چو خامشانم می سوخت
 

از جمله كران‌ها برون كرد مرا
رفتم به میان و در میانم می سوخت

من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا كه وفا نیست از عالم كم باد

دیدی كه مرا هیچ كسی یاد نكرد
جز غم كه هزار آفرین بر غم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زه رآب چشیده‌ام مرا قند چه سود

گویند مرا كه بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود

من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می‌پرم
من كَه شده‌ام چو كهربایی تو مرا

غم را بر او گزیده می باید كرد
وز چاه طمع بریده می باید كرد

خون دل من ریخته می‌خواهد یار
این كار مرا به دیده می‌باید كرد

آبی كه از این دیده چو خون می‌ریزد
خون است بیا ببین كه چون می‌ریزد

پیداست كه خون من چه برداشت كند
دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد


عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
 

با هوشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هر چه بادا بادا

از بس كه برآورد غمت آه از من
ترسم كه شود به كام بدخواه از من

دردا كه ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من

 
ما كار و دكان و پیشه را سوخته‌ایم
شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم

در عشق كه او جان و دل و دیده‌ی ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته‌ایم

درباره ما
Profile Pic
از او نزدیک تر چیزی نمی تواند باشد .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 77